
انســان کــه غــرق شــود قطعــا میمیــرد
چــه در دریــــا....
چــه در رویــــا...
چــه در گنــــاه ...
انســان کــه غــرق شــود قطعــا میمیــرد
چــه در دریــــا....
چــه در رویــــا...
چــه در گنــــاه ...
تنبیه میکنی مرا؟
حسرت میدهی به من؟
انگار من هم باید کور شوم تا یوسفم را ببینم
باید کور شوم انگار...
در آن صحن قدیمی حرم، روبروی پنجره فولاد یکی جامعه می خواند
یکی رفت یکی ماند، که یک دفعه زنی داد زد آنجا! و سَر سَر شد و پا پا ...
زنی چادر مشکی به سرش بود، و دستی به روی پنجره دستی کمرش بود
کنار قد و بالای جوانی که گمانم پسرش بود
فقط خیره به اطراف به آن دور و برش بود ...
لبی حرف نمی زد! ولی از سر و وضعش به یقین بود مشخص که از شهر دگر آمده مشهد
و با ناخن گریه همه ی پلک نگاهش شده رَد رَد،
نگاهش متغیر شده و رفت به سمت سر گنبد و ناگاه صدا زد ...
خدایا پسرم... وای خدایا پسرم ناقص و بیمار و فلج بود
تمام بدنش ناقص و کج بود
گمانم که شفا یافت، و این کارِ همین
حضرت ثامن، همین روح حُجَج بود ...
چه آقای کریمی، خدایا چه طبیبی، نفرمود برو اهل صلیبی
نفرمود که در مسلک ما فرد غریبی
و فرزند مسیحی مرا نیز شفا داد
چه آقای نجیبی...
عجب حال و هوایی، عجب صحن و سرایی،
که هر کس به طریقی شده مشغول گدایی
یکی مثل کبوتر پی دانه، یکی مثل گیاهی، و در این مزرعه دنبال جوانه
یکی داد زد آقا که برای خودتان آمدم اینجا
نه پی دانه و یا این که جوانه ...
که مقصود تویی، کعبه و بت خانه بهانه ...
و من نیز خلاصه به صدا آمدم و داد زدم ضامن آهو ...
ببین آمده ام بهر گدایی
ببین آمده ام تا بدهی بال رهایی
ببین آمده ام فطرس شهر تو شوم داخل ایوان طلایی
پرم سوخته تاکی نشوم کرببلایی ...
به خوبان مقیم حرمت فلسفی و شیخ بهایی ...
شما را به خدا حال مرا این رقمی کن، مرا نیز کبوتر حرمی کن، و اشعار مرا محتشمی کن
زمان می گذرد وای مُحَرم ... ، بیا و کرمی کن
کرم کن که مگر زنده بمانم
دوباره وسط دایره ی سینه زنان ، گریه کنان ، سینه زنان باز بخوانم ...
«که حق شور تو از روز ازل در سرم انداخت
و بر گردن من شال عزا مادرم انداخت»
بیا اشک تفقد کنم آقای خراسان
بیا ضامن آهوی بیابان
بیا منتظرم ، منتظر لحظه باران
بیا چشمه بده چشمه ای از اشک خروشان
همان اشک که در جوهره اش نفحۀ سیب است
همان اشک که با گفته ی تان همقدم ابن شبیب است
همان اشک که پلک خودتان زخمی آن اشک عجیب است
همان اشک که در روضه هفتاد و دو خورشید غریب است ...
همان اشک صباحا ً وَ مَساً ، همان اشک زلالی که مبدل به دموع می شود آری
همان اشک که در «ناحیه» خواندند شماری
همان اشک که از کسرت آن مهدیتان را نبوَد لیل و نهاری
همان اشک که باشد اثر چوب تَر و لعل تَرَک خورده قاری
همان اشک که سر منشأ آن هست همین بیت
همین زمزمه ی محکم و کاری
«بیا مَحرم زینب که شده وقت سواری
و بر ناقه من نیست جهازی و عِماری»
مرا بال بده تا که در اثنای خیالات، از این معرکه ی عصر مکافات
روم پای دل عمه سادات ...
روم در ملأ عام، و سنگی برسد از لبه ی بام
همان لحظه که نیلوفر زخمی به نفس آمد و می گفت
خدایا سر بابام ... همان بادیه ی شام
همان جا که دوباره به زبان آمد و فرمود خود عمه سادات سرانجام
«برادر بدنت کو؟ لباس و کفنت کو؟ به نی خانه گرفتی، سرت هست تنت کو؟»
خدایا چه قَدَر بغض نشسته وسط راه صدایم
سحر شد! پر از اشک بُوَد باز ورق های دعایم ... کجایم؟
نکند کرب و بلایم؟ که چنین همسفر روضه و مقتل و در این حال و هوایم
ولی نه وسط صحن قدیمی حرم روبروی پنجره فولاد رضایم ...
خدایا چه قَدَر زود زمان می گذرد
من که نفهمیدم و شب هم سپری شد
شفق رفت و حالم سحری شد
سرانجام میان دل ما هم خبری شد ...
ببین با پر زخمی خیالم به کجاها که نرفتم
سفرنامه ما هم سفری شد ...
دگر وقت تمام است و باید بروم زود به خانه
ببخشید که از عشق نداریم نشانه ...
دو بیت از دو غزل حُسن ختام شب رؤیایی این شاعر مهجور زمانه
یکی اینکه ببخشید که من ساده نوشتم پُر ایراد و بهانه
«که هرکس به زبانی صِفَت وصف تو گوید
و بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه»
و آن بیت و مضمون دگر، این که نمی خواستم این گونه که سَربار تو باشم
و یا آر تو باشم، و باید که گرفتار تو باشم
«و معراج من این بس که چو خار سر دیوار از دور ، تماشایی گلزار تو باشم »
رسم " خوب " ها همین است
حرف آمدنشان شادت میکند
و ماندنشان...
با دلت چنان میکند
که هنوز نرفته...
دلتنگشان میشوی!
وام گرفته از وبلاگ " حسینیه دل
گناه! خروار خروار به دل آدم وارد می شود،
و با او عجین می شود و مثقال مثقال باید خارج شود!
مصیبت است
این همه دلتنگی را
چگونه در این دل ِ تنگ جا دهم؟
وام گرفته از حسینیه دل
میگویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد. و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد.
هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آن را حل نمیکرد، ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است و بلکه برعکس فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. برای آن کس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد…
یک زندانی که قصد فرار داشت به طور مخفیانه خود را در یکی از اتاقکهای قطار جا داده بود و بعد از حرکت فهمیده بود که در یخچال قطار قرار دارد. زندانی مطمئن بود که در طی چندین ساعتی که در یخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقیقاً اینطور هم شد.
بعد از رسیدن به مقصد مشاهده شد که زندانی یخ زده، در حالی که یخچال قطار خاموش بوده است، این نشان میدهد که شخص زندانی به خود تلقین کرده که منجمد خواهد شد و این تلقین برای او حکم یک تصویر ذهنی مطابق با افکار او داشته و همین باعث شده که سلولهای بدن وی واقعاً سرما را حس کرده و کمکم منجمد شود.
نمونه دیگر آزمایشی بود که به پیشنهاد یکی از روانشناسان بر روی دو تن از مجرمین محکوم به اعدام انجام شد.
آزمایش به این صورت بود که مجرم اول را با چشمانی بسته در حضور مجرم دوم با بریدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در این هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونریزی شدید بود.
سپس چشمان نفر دوم را نیز بستند و این بار شاهرگ دست وی را فقط با تیغه ای خط کشیدند و در این حین کیسه آب گرم نیز بالای دست وی شروع به ریختن میکرد، این در حالی بود که دست او به هیچ وجه زخمی نشده بود. اما شاهدان یعنی پزشکان و روانشناسان با کمال ناباوری دیدند که مجرم دوم نیز پس از چند دقیقه جان خود را از دست داد، چرا که او مطمئن بود که شاهرگ دستش به مانند نفر اول بریده شده و خونریزی میکند. ریخته شدن خون را نیز بر روی دست خود حس می کرده است. در واقع تصویر ذهنی او چنین بوده که تا چند لحظه دیگر به مانند نفر اول هلاک میشود و همین طور هم شد.
دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را در « هاروارد یونیورسیتی » انجام دادند.نتیجه این تحقیقات بسیار جالب است:
۸۰ پیرمرد و ۸۰ پیرزن را برای این پروژه انتخاب کردند .یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با ۴۰سال پیش ساختند .غذاهای ۴۰سال پیش در این شهرک پخته میشد. خط روی شیشه های مغازه ها ، فرم مبلمان ، آهنگها ، فیلم های قدیمی ، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش میشد ، را مطابق با ۴۰ سال قبل ساختند . بعد این ۱۶۰ نفر را از هر نظر آزمایش کردند .
تعداد موی سر ، رنگ موی سر ، نوع استخوان ، خمیدگی بدن ، لرزش دستها ، لرزش صدا ، میزان فشار خون … بعد این ۱۶۰ نفر را به داخل این شهرک بردند ، بعد از گذشت ۵الی ۶ماه کم کم پشتشان صاف شد ، راست می ایستادند ، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بین رفت ، لرزش صدا خوب شد ، ضربان قلب مثل افراد جوان ، رنگ موهای سر شروع به مشکی شدن کرد ، چین و چروکهای دست و صورت از بین رفت …
امام علی علیهالسلام فرمودند:
از کسانى مباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار است، و توبه را با آرزوهاى دراز به تأخیر مىاندازد.
در دنیا چونان زاهدان سخن مىگوید، اما در رفتار همانند دنیا پرستان است.
اگر نعمت ها به او برسد سیر نمىشود، و در محرومیت قناعت ندارد.
از آنچه به او رسید شکرگزار نیست و از آنچه مانده، زیادهطلب است.
دیگران را پرهیز مىدهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبردارى امر مىکند اما خود فرمان نمىبرد.
نیکوکاران را دوست دارد، اما رفتارشان را دوست ندارد. گناهکاران را دشمن دارد اما خود یکى از گناهکاران است.
و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمىدارد ، اما در آنچه که مرگ را ناخوشایند ساخت پافشارى دارد.
اگر بیمار شود پشیمان مىشود ، و اگر مصیبتى به او رسد به زارى خدا را مىخواند.
اگر به گشایش دست یافت مغرورانه از خدا روى بر مىگرداند.
نفس به نیروى گُمان ناروا بر او چیرگى دارد، و او با قدرت یقین بر نفس چیره نمىگردد.
براى دیگران که گناهى کمتر از او دارند نگران، و بیش از آنچه که عمل کرده امیدوار است.
اگر بى نیاز گردد مست و مغرور شود، و اگر تهى دست گردد، مأیوس و سْست شود.
چون کار کند در آن کوتاهى ورزد، و چون چیزى خواهد زیاده روى نماید.
چون در برابر شهوت قرار گیردگناه را برگزیده، توبه را به تأخیر اندازد، و چون رنجى به او رسد از راه ملت اسلام دورى گزیند.
عبرت آموزى را طرح مىکند اما خود عبرت نمى گیرد، در پند دادن مبالغه مىکند اما خود پند پذیر نمىباشد.
سخن بسیار مى گوید، اما کردار خوب او اندک است!
براى دنیاى زودگذر تلاش و رقابت دارد اما براى آخرت جاویدان آسان مىگذرد.
سود را زیان و زیان را سود مىپندارد.
از مرگ هراسناک است اما فرصت را از دست مىدهد.
گناه دیگران را بزرگ مىشمارد، اما گناهان بزرگ خود را کوچک مىپندارد.
طاعت خود را ریاکارانه برخورد مىکند.
خوشگذرانى با سرمایهداران را بیشتر از یاد خدا با مستمندان دوست دارد.
به نفع خود بر زیان دیگران حکم مى کند اما هرگز به نفع دیگران بر زیان خود حکم نخواهد کرد.
سید رضی میگوید: اگر در نهجالبلاغه جز این حکمت وجود نداشت، همین یک حکمت براى اندرز دادن کافى بود. این سخن حکمتى رسا، و عامل بینایى انسان آگاه، و عبرت آموز صاحب اندیشه است.
«نهجالبلاغه،حکمت 150»
حضرت عیسی (ع) به حواریون فرمود :
برادرم موسی میگفت : زنا نکنید؛
ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید!!
زیرا فکر گناه، مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند .
فکر گناه هم اگر به گناه مُنجر نشود ، باعث کدورت و تاریکی قلب انسان میگردد و قلب غبارآلود مثل آینه ی زنگار گرفته است که دیگر خدا را نشان نمیدهد.
ابوتراب را گفتند: یا علی ما فعلتَ حتّی تصیرَ علیاً؟
چه کردی که "علی" شدی؟
حضرت فرمودند: إنّی کنتُ بوابّاً لقلبی.
نگهبان دلم بودم!